half brother فصل ۲ part : ۴۰

قبل از انکه بتوانم در غم خودمو غرق کنم جونگکوک با یک ساک مسافرتی بزرگ سوار شد ، به تلفنش نگاه کرد و یک متن سریع فرستاد که من بی توجه ماشین رو دنده عقب گذاشتم و از پارکینگ خارج شدم وقتی به خانه رسیدیم مامان خونه نبود
وقتی بهش پیغام دادم گفت : که برای پیاده روی رفته مطمئنا قصد نداشتم که با جونگکوک توی خونه ای تمام خاطراتمون درش شکل گرفته تنها باشم او به پیشخوان تکیه داد و گفت : گرتا تو هنوز از اون بستنی خوشمزه ات داری؟هفت ساله که مزه اش هنوز زیر زبونمه
منم هفت ساله که مزه ی تو زیر زبونمه
در فریزر رو باز کردم و گفتم : اگه شانس داشته باشی پیدا میکنم
از قضا شب قبل از مراسم من بستنی مورد عالقمو درست کرده بودم تا وقتی برگشتم ازش بخورم چون میدونستم حتما به خنکیش و لذت خوردنش احتیاج پیدا می کنم...اما خوب من هیچوقت دیگه گذرم به خونه نخورد
بستنی رو توی یک کاسه ریختم و دو قاشق از کشو درآوردم این انگار برای من جونگکوک یه نوع سنت شده
بود که باهم نوی یک کاسه بستنی بخوریم
جونگکوک گفت : زیاد بزار
لبخند زدم و گفتم : همین کارو کردم
چشمانش را بست و با خوردم اولین قاشق از تو ی گلوله ناله ای از سر لذت کرد و گفت : _ هیچ چیز بهتر ازبستنی لعنتیه تو نیست. دلم براش تنگ شده بود
"دلم منم برای تو تنگ شده"
بودن توی آشپزخونه کنار اون به شدت روزهای گذشته و خاطراتش رو یادآور میشد ای کاش میتونستیم برای یک بار دیگه به اون زمان برگردیم. او هنوز طبقه بالا بود و به کالیفرنیا برنمیگشت
و هنوز بی دلیل و با دلیل کنارهم بازی های ویدیویی رو انجام میدادم ..اون زمان همه چی خیلی ساده بود و لی بعد از اون خاطرات اون شب جلوی چشمم رژه رفت..آره اونجاش دیگه اصلا راحت نبود رفتنش یک نوع ضربه ی سختی برای من بود..و دیگه حتی سکوت برای من چاره نمی شد.
تلاش کردم تا با مکالمه های ساده افسردگیم رو بپوشونم
گرتا : نامجون و کلارا چی گفتن ؟
جونگکوک :مرتب می پرسیدند که ما کجا رفتیم منم بهشون گفتم
گرتا :چی باعث شده که این واکنش رو نشون بدن
جونگکوک :خب چون نامجون یکم نگرانه
گرتا :چرا باید نگران باشه؟!
قاشق رو به ارومی از دهنش در اورد و با تردید به پایین نگاه کرد
_ اون میدونه
گرتا :چیو می دونه؟
جونگکوک :راجع به ما
قاشقم رو پایین گذاشتم و گوشه های دهنم رو پاک کردم
گرتا:چطوری؟
جونگکوک :چند سال پیش بهش اعتماد کردم میدونستم به جونگسو نمیگه
گرتا :چرا بهش گفتی؟
_ چون حس می کردم نیاز دارم دربارش حرف بزنم کس دیگه ای نداشتم که بهش اعتماد کنم
گرتا :که اینطور..تو بهم گفتی که به کسی نگم و من هم نگفتم تا پارسال که به ویکتوریا گفتم

های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
دیدگاه ها (۱۳)

half brother فصل ۲ part : 41

half brother فصل ۲ part : 42

half brother فصل ۲ part : 39

half brother فصل ۲ part : 38

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_217بعد از چند دقیقه سرعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط